خویشتن

یادداشت هایی درباره همه چیز

خویشتن

یادداشت هایی درباره همه چیز

پتوس من

رگ پشت گردنش به سختس درد می کند و کلافه اش کرده است انگار که سرش سوت می کشد حوصله حرف زدن با هیچ کسی را ندارد مغزش پر است از تدارک برنامه هایی که می خواهد برای تولد امروز همسرش اجرا کند

فکرش پر شده از بادبادک و نوارهای رنگی و گل و کیک تولد اما التماس های دختری احمق که به پسری بیشعور دلبسته از روی کیک تولد، گل،نوارهای رنگی و بادبادک رژه می رود.

تمام دیروز داشت به حقارت های زن بودن دختری که از روی ترشیدگی هزاران بدبختی را به خود می خرید تا نام مردی بر رویش باشد اوق میزد.

امروز سر ناهار بی حال بود و از گردن درد به خود می پیچید که دوستش گفت حامله ای خندید و گفت نه

به گل  پتوسی سبز رنگی که در آب غلطان است قول داده اگر ریشه بزند و دوست خوبی برایش باشد در گلدان زیبایی می کاردش و در اتاق خوابش می گذارد و به این فکر می کند که همین پتوس بهتر از آن دختر بی ریشه است لااقل پتوس او حتی در آب ریشه دارد اما در این دختر در هیچ




لبهایی به رنگ صورتی

قد بلند بود با چشمان سبز رنگ و بلوز سفیدی که بر تنش داشت سر کوچه ایستاده بود  

از پشت شیشه های اتوبوس می شد به راحتی اون لبخند صورتی رنگش رو بر روی لباهای پهنش دید همین نگاه کوتاه زندگی من رو به مدت 10 سال با او گره زد . 

از قیافه جذابش خوشم می اومد بنابراین توجهش رو به سمت خودم جلب کردم .  

 همیشه یا پای تلفن بود یا با دخترهای مختلف می گشت 

 بدستش آوردم   

آروم   آروم

کم کم دست از همه دخترا کشید

و تمام تماس هاش به من ختم می شد 

دوستم داشت  

و 

دوستش داشتم 

کم کم چاق شد و شیکم آورد

موهای طلایی رنگش ریخت   

زیر چشم های سبز رنگش خطوط چروک پر رنگ شد 

دست هاش پر از جای زخم شد 

از بس عصبی بود  

 همش دعوا می کرد  

و در آخر 

 همه چیز با یک دعوابه پایان رسید

 

ماشین

 

مرد و زن همدیگه رو نگاه می کنند  مدت زمان زیادی نیست که همدیگه رو می شناسن زن همیشه احساس می کرد که مرد طوری نگاهش می کنه که انگار حرفی برای گفتن داره و گاهی اوقات توی دلش احساس می کرد که این مردی که کنار دستش نشسته و میخواد برای یه عمر دراز و طولانی شریک همه چیزش کنه اصلا دوسش داره

نگاه های گذرا و بی تفاوت ادامه داشت تا اینکه ماشین کنار یه پارک می استد و آفتاب با تمام گرماش به داخل ماشین رخنه می کنه تا شاید بتونه کمی از سرمایی که بین دو نفر رد و بدل میشه رو کم کنه

مرد دوباره با همان نگاه رو به زن می گه

چیزی رو می خواستم بهت بگم که حتی خانوادم هم از اون خبر ندارن

زن با چشمان بزرگش نگاهش رو به مرد می دوزه و با دقت به صورت مرد خیره می شه

من قبلا عاشق دختری بودم  و خیلی دوستش داشتم

زن  با شنیدن این حرف انگار که خجالت بکشه نگاهش رو  از مرد می دزده و به رو به رو معطوف می کنه

و حرف های مرد اینطور ادامه پیدا می کنن احساس می کنم که دیگه هیچ چیزی وجود نداره که بتونه من رو خیلی خوشحال کنه، هیچ چیز حتی مثل یه عشق جدید هم نمی تونه  

زن پا هاش رو می کشه و مرد همینطور ادامه میده کسی که دوستش داشتم خیلی خوشکل بود شبیه آنجلینا جولی بود  طوری که توی خیابون وقتی راه می رفتیم همه محو تماشای زیباییش میشدن

زن دستهاش رو به دور سینه اش می بندد انگار که می خواد از خودش دفاع کنه

مرد ادامه می ده اون دختر قاپ من رو دزدید می خواستم با هاش ازدواج کنم اما اون دنبال پول و ثروت بود یه شبه می خواست به همه چیز دست پیدا بکنه خو ب من هم چیزایی رو که می خواست رو نداشتم

زن در برابر  اعتراف عاشقانه کسی که می خواهد یک عمر در کنارش باشد سکوت کرده  و انگار کسی از درون به قلبش چنگ می زند

مرد ادامه می دهد بعد ها فهمیدم که دختره تنها با من نبوده با خیلیای دیگه هم بوده خوب می دونی چیه با من بد کاری کرد

در ذهن زن می گذرد که این مرد غریبه با وجود خیانت و گذر زمان حرف هایش چقدر عاشقانه است و به دود سیگاری فکر می کند  که می تواند با حرص از لا به لای  دندانهایش به بیرون هل دهد

زن در افکار خودش گیج است که مرد می گوید تو جثه ات خیلی کوچیکه یه جورایی من و تو بهم نمی خوریم

زن با لبخند تلخ و چشمانی که حلقه های اشک را در خود می خوردند پاسخش را می دهد

و به یاد عشق خودش می  افتد که با نهایت پاک بودنش چقدر انگ خیانت را بر دوش کشید بی ادعا بی ریا و بی منت و به هیچ انگاشته نشد  و از این مرد با این عشق  کوچکی که داشته حالش به هم می خورد

مرد چشمهای خیسش را به سوی زن بر می گرداند

و زن در چشمهای مرد دوست داشتنی را می بیند که او را رها نمی کند.

زن می گوید، می خواهی من بروم، مدتی برای خودت باشی

مرد عصبانی می شود و می گوید از تمام کسانی که دیده ام تو نتها کسی هستی که با وجودش احساس راحتی می کنم

و با عصبانیت رو به زن می گوید اینها اصلا ربطی به تو ندارد ماشین را روشن می کند و به بقیه ی راه ادامه می دهد.

کجایی؟

نمی دونم کجاست 

چه می کنه 

این روزها خیلی دلتنگشم 

مطمئم اگه هر کس دیگه ای توی این دنیا نتونه اینقدر به من بدی کنه مطمئنا نمی تونه انقدر هم مهربونی بکنه

شهربازی

صدای هیاهو ی شهر بازی در مغزم می پیچد و من مهمان پشت خط این تفریح دسته جمعی باقی می مانم 

غمگین خوابم میبرد 

غربیه های پر هیاهوی شهر بازی در خوابم رخنه می کنند 

غمگین از خواب بر می خیزم  

از نادیده گرفته شدنم غمگینم

تازه های تکراری

توی ماشین که می شینم نفسم بند میاد و می خوام از گرما تلف شم  

هوا  گرمه و به آویزون شدن قیافم بیشتر کمک می کنه 

اصلا حوصله رفتن به خونه و تکرار کارهای همیشگی رو ندارم از طرفی انگار تنها ترین آدم روی زمین هستم و غصه هام هم اندازه تنهاییم بزرگه  

با اینکه هوا گرمه می خوام تو خیابونا دور دور بزنم  

راهمو عوض می کنم حوصله هیچ آدمی رو توی هیچ کنجی از دلم ندارم 

از دست زندگی دلم گرفته همیشه فکر می کردم یه روزی خوشحال یه جای این زندگی می استم و بلند میگم 

دیگه تموم شد هر چی غم و غصه و سختی بود دیگه تموم شد 

اما انگار هیچوقت تمومی نداره 

توی پیچ و خم ترافیک و شلوغی شهر بودم که با خودم عهد بستم که دیگه برای خودم زندگی می کنم 

عرق از سر و روم می ریخت شیشه ها رو بالا دادم و کولر گرفتم و مقنعم رو بالا زدم تا هوای خنگ تو ی سر و گردنم بپیچه 

نگاه مردها آنچنان توی ماشین یخ می زنه که انگار زنها اصلا نبایدگرمشون بشه  

چراغ سبز می شه و افکار من هم دوباره شروع به حرکت می کنن تا اینکه خودم رو گیج و مبهم جلوی در خونه برای انجام کارهای تکراری پیدا می کنم.