خویشتن

یادداشت هایی درباره همه چیز

خویشتن

یادداشت هایی درباره همه چیز

پتک

 

 

دیروز کودکی سنگی بزرگ و سنگین را به سختی از زمین برمی داشت و از بالای سرش بر زمین می انداخت این منظره را از بالای خیابان که به سمت پایین می آمدم چندین و چند مرتبه تکرار کرد کودک در مسیر من بود و من لحظه به لحظه به او نزدیک می شدم در لحظه ای که به او رسیدم سنگ را با دستهایش بر بالای سرش گرفته بود و به من خیره شده بود که ناگهان سنگ را محکم بر روی سرم پرتاب کرد و سرم زخمی شد و اندیشه هایم شروع به خونریزی کردند خون فواره می زد و بر روی پیاده رو می ریخت من ناباورانه خون های ریخته شده را تماشا می کردم  سپس چشم هایم سیاهی رفت و بر زمین افتادم دیگر دردی نداشتم به هوش که آمدم  صدای پرتاب سنگی مرا به خود آورد چند قدمی از پسرک فاصله گرفته بودم او  در تلاش بود تا سنگ افتاده در پیاده رو را دوباره  بردارد.

 

قصه نا تمام من

بندهای نامرئی سنت

بدن  زخم آورده

چشم های گشاده پر سشگر

چه می خواهند

از من خسته