خویشتن

یادداشت هایی درباره همه چیز

خویشتن

یادداشت هایی درباره همه چیز

کمک

کوله باری به بزرگی تمام سال هایی که از جوانیش  به یادگار داشت را به سختی و لنگ لنگان بر دوش می کشید خسته و تنها بود. 

حتی رمقی کوتاه برای کشیدن آه هم نداشت زندگی را خیلی دویده بود اما همیشه فکر می کرد جا مانده است از همه چیز ........  

صدای اطرافیانش در هم همه ای بس تمام نشدنی در سرش می پیچید.   

بی رمق بود و در تنهایی عذاب آوری میان تردید دست و پا می­زد دست هایش را به دور خودش گره کرده بود تا آخرین تلاشش را برای از هم متلاشی شدنش کرده باشد. 

بند بند تنش به طنابی می مانست که از دو سو در حال کشیدن بود و به بند نازکی می نگریست که همچون بارکه ای او نگه داشته بود. 

هیچ کس نبود و تنهایی ممتدش ادامه داشت و کش می آمد. 

دست هایش خالی بود اما باز کسی در تاریکی صدایش می زد التماس کن. 

التماس کن ....

و دست  بی رمقش را در تاریکی دراز می کرد برای کمک.  

با خیالی واهی که در عمق وجودش می پروراند دستش را هر روز بیشتر از پیش دراز می کرد هر روز بخشی از بدنش را به دستش می بخشید  و دستش بیشتر از گذشته کش می آمد دستش هر روز بلند تر می شد و بدنش هر روز کوچکتر کم کم نیم بزرگتر بدنش تبدیل به دست شده بود و به دستش آویزان شده بود التماس نمی کرد کمک می خواست هر روز بیشتر از روز قبل و با این فکر هر روز دستش بیشتر و بیشتر رشد می کرد. 

روزی چشم باز کرد اطرافش را نگاه کرد 5 انگشتان خمیده ، سست و  از هم جدا مانده اطرافش را همچون قفسی احاطه کرده بودند و خود را در میان کف دستی بزرگ یافت و به آسمان خیره ماند.