خویشتن

یادداشت هایی درباره همه چیز

خویشتن

یادداشت هایی درباره همه چیز

تهوع

 

 

 

واژه ها واژه ها و این واژه ها هستند که هر شب در خواب هایم رخنه می کنند و چشم نگشوده در ذهنم می خزند و آرام آرام روحم رابه تسخیر در می آورند گاهی اوقات این واژه ها از ذهنم سر می خورند و در حجمه ای نا گهانی از چشم و دهان و گوشم بیرون می زند و من مدت ها مات و مبهوت می مانم؛ کوهی از واژه ها که در کنار هم دنیایی از اندیشه های من را که پر است از تردید پر است از ناباوری و ترسی مبهم و اضطرابی تمام نشدنی را رقم می زنند.  این اندیشه هایی که مرابه تهوعی طولانی می کشاند و چشمانم را از شدت تندی سرخ می کند و لبانم را در بین جماعتی دلقک وار می دوزد و مرا در خود فرو می ریزد هر روز بیشتر و بیشتر 

نگاه

 

 

 

هر روز همچون تصویری در کنار خیابان می روید و سپس با عبور ماشینی ناپدید می شود این اتفاق هر روزه هنگامی که خورشید طلوع می کند و نور زرد رنگش را بر آسفالت خیابان می پاشد می افتد.

 

تصویر صامتی از یک حرکت تکراری ایستادن و سپس ناپدید شدن اما چنین تصویری او را به دیدن هر روزه عادت می دهد داستان جذابی از نفوذ آهسته یک اضطراب در قلبی که هر روز با نور خورشید گرم می شود.

 

 روز ها می گذرد تصویر ناپدید شدن را از سر می گیرد انگار می خواهد گم باشد می ترسد روزها او را به بازی بگیرند.

 

 

 

دوشنبه ۱۰ صبح

دوشنبه ساعت ۱۰ صبح جشنواره مطبوعات شهری به راه می افتم سوار بر تاکسی های خطی پاساژ اندیشه را که می بینم می فهمم که رسیده ام زیر پل سید خندان با چرخش تند ماشین به راست از تاکسی پیاده می شوم و از پله های انتهایی پل را ه خیابان جلفا را از سر می گیرم خیابان یک طرفه و پر از ماشین است کفش هایم پایم را می زنند و نگاهی به آن ها می اندازم که هر روز مجبورند مرا به این سو و آن سو ببرند به فرهنگ سرای ارسباران که می رسم سریع داخل می شوم و با راهنمایی برگزار کنندگان وارد سالن می شوم هنوز پایم را روی اولین پله نگذاشته ام تا از پله ها سرازیر شوم و جایی برای نشستن بیابم که کسی فامیلی ام را بلند صدا می کند به سمت صدا می چرخم  خواهر چشم آبی دوستم را می بینم با هم می خواهیم برای نشستن به سمت دیگر سالن برویم که یکی از بچه های دانشگاه را می بینم که حالا در سازمان فرهنگی و هنری برای خود کاری دست و پا کرده است .

روی صندلی می نشینم و با چشم همه را زیر نظر می گیرم دیگرکسی به چشمم زیاد آشنا نمی آید انگار نسل روزنامه نگاران زمان ما به سر آمده که یکی از بچه ها از دور با سر سلام می کند سلامش را جواب می دهم و چشم به پرده روبه رو می دوزم که تصویر استاد دانشگاهم را 5 برابر بزرگ کرده است نگاهش می کنم و خاطره ۴ سال پیش برایم زنده می شود سر کلاس مقاله نویسی آخرین ترم دانشگاه کلاسش را خیلی دوست داشتم  همیشه مقاله هایش را برایمان سر کلاس می خواند.روی پرده فیلیمی دارد پخش می شود و متنی به صدای دورگه آقای رضویدر حال پخش است. صدای ضرب آهنگ موسیقی که بلند می شود دوستم در تاریکی سالن در حالی که ما را پیدا نکرده در ردیف جلو می خواهد جایی را برای نشستن بیابد که آهسته صدایش می کنم از اینکه ما را پیدا کرده لبخند می زند و همه کسانی را که نشسته اند از جا بلند می کند تا کنار صندلی من بنشیند از گر مایی که از مانتو یش بلند می شود   می توان فهمید که هوای بیرون چقدر گرم است  با هم کمی پچ پچ می کنیم تا اینکه سالن دو باره روشن می شود به دوستم اشاره می کنم که خبر نگارها حتی در جشن خودشان هم در حال نوشتن  خبر هستند نگاهش را به دو نفر کنار دستی من می کند و می گوید کسی دیگر به چشمش آشنا نمی آیند..............

مراسم به اتمام می رسد نزد استاد احمد توکلی می روم طی این 4 سال چقدر فرصت پیر شدن داشته

پنجره

 

 

 

 

 

پشت سرم پنجره ای شیشه ای به رنگ خاکستری که شهر در آن گم شده است دور تا دور پنجره را دیواره هایی از آلومنیو م پو شانیده است هوای خاکستری پنجره دلم را می فشرد روبه روی پنجره خیابانی نشسته که انتهایش به غروب خورشید می رسد هر بار که به خیابان نگاه می کنم چشم هایم ازنور پر می شود گرچه هوا گرم است اما آلومینیوم های پیچیده بر پنجره هوای را گرم تر کرده است با این حال باز هم پنجره کور سویی از نور زردی است که بر میز کارم در انبوهی از روزنامه کتاب و کاغذ می تابد و من هر روز و هر روز در میان انبوهی از آنها همه چیز را فراموش می کنم بودنم را و زندگی کردن را