خویشتن

یادداشت هایی درباره همه چیز

خویشتن

یادداشت هایی درباره همه چیز

سایه

 

 

این روزها  آنی یه مدتی که کناره های لباش به سمت پایین آویزون شده و دور چشماش سیاه شدن و چشمای خمارش از همیشه بی رمق تر شده وقتی نگاهش می کنم انگار که یه لایه پوست زرد رنگ روی استخونهاش کشیدن دیگه حتی صداش رو هم به سختی میشه شنید چه برسه به  لبخند. 

وسط سرش از مو خالی شده می دونم وقتی که روسریش رو درمیاره سریع با گل سری چیزی اون قسمتش رو می پوشونه تا از نگاه من و آدم های دور و ورش قایم کنه آنی توی تصادف آره تصادف اون روز توی ماشین که کنار دست یه خانم ساکت نشسته و بود و دزدکی به کتابش دید می زد و نگاهش روی کلمه های دیگه تحمل ندارم، دارم از جونم برات می زارم می خوام برم خشک  شد توی زندگی با خودش تصادف کرد اونم نه یه تصادف ساده تصادفی وحشتناک نه هولناک تصادفی که مسیر زندگیش رو به کلی عوض کرد تصادفی که یکهو اونو به آخر خط زندگیش رسوند.

آنی هنوز سرش داره گیج میره دیگه حتی نفس هم نمیکشه چون نفسش پر شده از دود سیگار و خسس سینش 

و نگاه هایی که دیگه هیچکس رو نمی خوان ببینن آنی هر روز آدم هایی رو که بهش گیر میدن که چطوری؟ چه خبر؟ داره از ذهنش و از روحش می ندازه بیرون  آنی به هیچ کس عکس العمل نشون نمی ده و داره تبدیل میشه به سایه به سایه ای که دلش نمیخواد نه کسی اونو ببینه نه اون کسی رو ساکت بیاد بره و دیگه هیچ سوالی رو  تا آخر عمرش برای هیچ وقت به هیچ کس جواب نده ! 

  هر کس هر چقدر سعی می کنه به اون نزدیک تر بشه آنی اون رو بیشتر توی ذهنش و روحش دور می ندازه تا جایی که دیگه کسی و چیزی براش باقی نمونه خودش بمونه و افکار آدمی که روزی روبه روش وایساد و بهش گفت دیگه تحمل ندارم، دارم از جونم برات می زارم  می خوام برم و برای اولین بار تصمیم گرفت تو سایه زندگی کنه تا یه زندگی واقعی اما همیشه تلخ

نظرات 1 + ارسال نظر
محمد مزده چهارشنبه 20 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 21:15 http://foulex.blogsky.com

گر آخرین فریب تو ، ای زندگی ، نبود
اینک هزار بار ، رها کرده بودمت
زان پیشتر که باز مرا سوی خود کشی
در پیش پای مرگ فدا کرده بودمت
هر بار کز تو خواسته ام بر کنم امید
آغوش گرم خویش برویم گشاده ای
دانسته ام که هر چه کنی جز فریب نیست
اما درین فریب ، فسون ها نهاده ای
در پشت پرده ، هیچ مداری جز این فریب
لیکن هزار جامه بر اندام او کنی
چون از ملال روز و شبت خاطرم گرفت
او را طلب کنی و مرا رام او کنی
روزی نقاب عشق به رخسار او نهی
تا نوری از امید بتابد به خاطرم
روزی غرور شعر و هنر نام او کنی
تا سر بر آفتاب بسایم که شاعرم
در دام این فریب ، بسی دیر مانده ام
دیگر به عذر تازه نبخشم گناه خویش
ای زندگی ، دریغ که چون از تو بگسلم
در آخرین فریب تو جویم پناه خویش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد