خویشتن

یادداشت هایی درباره همه چیز

خویشتن

یادداشت هایی درباره همه چیز

مشق سکوت

 

 

امروز سکوت هیا هو یی به راه انداخته بود که ذهن با تمام پیچ و خم هایش در حل آن نا تمام مانده بود سکوتی که چشم ها را به دیدن نقطه ای کور برده بود و گوش ها به ناچار صدای زنگی تند و ممتد را  تحمل می کردند و انگشت ها در مسخی بروز کرده قلم را محکم و هرچه محکم تر بر روی میز می کوبیدند در این سکوت آشوبی بس دیدنی جلوه گر بود سکوتی کشدار و زجر دهنده و بس ملول و چنین آهسته او را به سرقت برده بود این مشق سکوت

سکوتی که به آهستگی یک تلنگر می شکست اما کسی را توانی نبود

انسانیت مرده

 

 

 

امروز استرس و اضطراب از نگاه  همه سرازیر بود هر جا و هر کس در ذهن من جور دیگری بودند چرا که اعتماد مرده بود گوشی تلفن که زنگ می خورد همه به همدیگر سفارش می کردند که مواظب بغل دستی ات باش  هر کس را که می دیدی انگار دنیایی از خبر های تازه بود و چرا ها و چرا هایی که لب می گشادند و تو که نمی دانستی چه بگویی خود زبان به اعتراف می گشوند تمام آدم هایی را که می شناختی امروز ماهیتشان را می دیدی همکارم امروز دچار شک عصبی شد و بر روی زمین اداره غلط زد و با ضجه ای که اشک را در چشمانش لبریز کرده بود من را متوجه خود کرد  من شتاب برداشتم و همکار دیگرم از اتاقی شیشه ای در جلسه ای که همواره دستوراتی خشک سرازیر می شوند و ما آنها را باید اطاعت کنیم تا بگوییم کارمند اداره ای بی روح و          بی انسانیت هستیم خارج شد شانه هایی را که از ناراحتی می لرزیدند و بر زمین افتاده بودند را بلند کنیم که فریادی از اتاق شیشه ای بلند شد که اینجا خانه قمر خانم نیست اینجا شرکت است و من دویدم و لیوان آب را بر لبانی چسباندم که قبلا اشک ها آن را تر کرده بودند صورت را با دستانی که برای کمک کردن هول شده بودند را آب زدم هر وقت که صدای ضجه بلند می شد صدایی به دنبالش از اتاق شیشه ای بلند می شد کسی را صدا کنید تا این خانم را از اینجا ببرند و انسانی که دلش می خواست بر زمین غلط بخورد را کسی توان بلند کردن نداشت تا اینکه با زحمت بر صندلی نشاندیمش تا قدری آرام گیرد سپس دستانمان را در زیر بغل کسی که لنگ می زد گذاشتیم تا با گام های کشدارش از شرکت خارج  و سوار بر اتومبیل کنیم 

انسانیت می میرد و بر زمین می ریزد باید مواظب بود

سفر

 

 

 

سفر آهنگ رفتن است

آهنگی که بال می گشایی

تا خود را به آن بسپاری

برای رفتن .........

 

فقر

 

 

دیروز از فقر چشمانم به گریه افتاد مرد میان سالی با چهره ای تکیده و به غایت مظلوم  دستانی بزرگ با پوستی کلفت که زیر ناخن هایش به سیاهی میزد پوستس را آفتاب زده  بود و چشمانی که چروک  آنها را ریز کرده بود تا دنیا را کوچک تر ببیند