خویشتن

یادداشت هایی درباره همه چیز

خویشتن

یادداشت هایی درباره همه چیز

کات

دیروز عصبی بود اما خجالت می کشید خودش را زیرپوسته سکوت پنهان کرده بود تا اینکه خانه خلوت شد در را از پشت قفل کرد و خودش را به زیر پتو کشید و با انتخاب آهنگی تکراری هدفون را توی گوشش گذاشت و کم کم شروع کرد به اشک ریختن اما صدای ضجه هایش را نمی شنید که هر لحظه چقدر بلند و بلند تر می شدند .  

ناگهان احساس کرد که می لرزد مادرش حالا روبه روی او ایستاده بود و تنهایی او همین قدر کوتاه بود. 

امروز می خواست چشمهایش را باز کند اما پلک هایش بهم چسبیده بودکور کور به سمت دستشویی رفت و چشمانش را شست بعد که به آینه نگاه کرد  دید که دور تا دور چشمانش به صورت وحشتناکی ورم کرده به سمت اتاقش آمد و عینک آفتابیش را پیدا کرد بعد با عجله از خانه بیرون آمد. 

عینک آفتابی به چشمش زده بود و دست به سینه کنار خیابان منتظر ماشین ایستاده بود بر خلاف روزهای عادی چقدر سریع ماشین جلوی پایش ترمز کرد و دیگر اثری از او کنار خیابان نبود. 

در تمام طول راه فکر می کرد به اتفاق کشداری که هر بار رمقش را می گرفت وجانش را می ستود. 

پیاده رو یی را که به محل کارش می رسید را نم نم گام بر می داشت تا به  محل کارش رسید عینک آفتابی بر چشم پشت کامپیوترش نشست و شروع کرد به نوشتن....