خویشتن

یادداشت هایی درباره همه چیز

خویشتن

یادداشت هایی درباره همه چیز

ماشین

 

مرد و زن همدیگه رو نگاه می کنند  مدت زمان زیادی نیست که همدیگه رو می شناسن زن همیشه احساس می کرد که مرد طوری نگاهش می کنه که انگار حرفی برای گفتن داره و گاهی اوقات توی دلش احساس می کرد که این مردی که کنار دستش نشسته و میخواد برای یه عمر دراز و طولانی شریک همه چیزش کنه اصلا دوسش داره

نگاه های گذرا و بی تفاوت ادامه داشت تا اینکه ماشین کنار یه پارک می استد و آفتاب با تمام گرماش به داخل ماشین رخنه می کنه تا شاید بتونه کمی از سرمایی که بین دو نفر رد و بدل میشه رو کم کنه

مرد دوباره با همان نگاه رو به زن می گه

چیزی رو می خواستم بهت بگم که حتی خانوادم هم از اون خبر ندارن

زن با چشمان بزرگش نگاهش رو به مرد می دوزه و با دقت به صورت مرد خیره می شه

من قبلا عاشق دختری بودم  و خیلی دوستش داشتم

زن  با شنیدن این حرف انگار که خجالت بکشه نگاهش رو  از مرد می دزده و به رو به رو معطوف می کنه

و حرف های مرد اینطور ادامه پیدا می کنن احساس می کنم که دیگه هیچ چیزی وجود نداره که بتونه من رو خیلی خوشحال کنه، هیچ چیز حتی مثل یه عشق جدید هم نمی تونه  

زن پا هاش رو می کشه و مرد همینطور ادامه میده کسی که دوستش داشتم خیلی خوشکل بود شبیه آنجلینا جولی بود  طوری که توی خیابون وقتی راه می رفتیم همه محو تماشای زیباییش میشدن

زن دستهاش رو به دور سینه اش می بندد انگار که می خواد از خودش دفاع کنه

مرد ادامه می ده اون دختر قاپ من رو دزدید می خواستم با هاش ازدواج کنم اما اون دنبال پول و ثروت بود یه شبه می خواست به همه چیز دست پیدا بکنه خو ب من هم چیزایی رو که می خواست رو نداشتم

زن در برابر  اعتراف عاشقانه کسی که می خواهد یک عمر در کنارش باشد سکوت کرده  و انگار کسی از درون به قلبش چنگ می زند

مرد ادامه می دهد بعد ها فهمیدم که دختره تنها با من نبوده با خیلیای دیگه هم بوده خوب می دونی چیه با من بد کاری کرد

در ذهن زن می گذرد که این مرد غریبه با وجود خیانت و گذر زمان حرف هایش چقدر عاشقانه است و به دود سیگاری فکر می کند  که می تواند با حرص از لا به لای  دندانهایش به بیرون هل دهد

زن در افکار خودش گیج است که مرد می گوید تو جثه ات خیلی کوچیکه یه جورایی من و تو بهم نمی خوریم

زن با لبخند تلخ و چشمانی که حلقه های اشک را در خود می خوردند پاسخش را می دهد

و به یاد عشق خودش می  افتد که با نهایت پاک بودنش چقدر انگ خیانت را بر دوش کشید بی ادعا بی ریا و بی منت و به هیچ انگاشته نشد  و از این مرد با این عشق  کوچکی که داشته حالش به هم می خورد

مرد چشمهای خیسش را به سوی زن بر می گرداند

و زن در چشمهای مرد دوست داشتنی را می بیند که او را رها نمی کند.

زن می گوید، می خواهی من بروم، مدتی برای خودت باشی

مرد عصبانی می شود و می گوید از تمام کسانی که دیده ام تو نتها کسی هستی که با وجودش احساس راحتی می کنم

و با عصبانیت رو به زن می گوید اینها اصلا ربطی به تو ندارد ماشین را روشن می کند و به بقیه ی راه ادامه می دهد.

نظرات 2 + ارسال نظر
پشت پرده شنبه 16 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 19:52 http://poshtehpardeh.blogfa.com/

فهمیدم مثکه داستانه!

کابوی یکشنبه 11 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 21:55

. . . .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد