خویشتن

یادداشت هایی درباره همه چیز

خویشتن

یادداشت هایی درباره همه چیز

شاگرد قدیمی مدرسه ای که دیگر وجود ندارد

 

 

 مدرسه دخترانه راهنمایی قدس

 

من روزها پی در پی خالی شدن مدرسه دخترانه راهنمایی قدس را به چشم می دیدم خالی شدن مدرسه هزران شاگردی که در پای کلاس درس می نوشتند و می خوانند اما کم کم مدرسه از شاگردان و معلم هایش خالی شد مدرسه ای که سه سال پشت سر هم در آنجا بادوستانی درس خواندم که بعدها در گذر زمان همه شان را گم کردم

 کم کم پیاده رو شلوغ خیابان 21 متری جی از شاگردانی که سر ساعت به مدرسه می رفتند و می آمدند خالی شد هر بار که از جلوی مدرسه ام رد می شدم بودنش را احساس می کردم اما روزی دیدم دیوار مدرسه خراب شده و پیاده رو آن با نواری قرمز رنگ پوشانده شده است از اینرو از سوی دیگر خیابان به تماشای مدرسه ام ایستادم مدرسه ای که حالا دیگر هیچ دیواری نداشت اما من بازهم می توانستم کلاس ها و شاگرد مدرسه ها را ببینم آن روزی را که به تماشای آخرین خاطره های مدرسه ام ایستادم نمی دانم چه مدت گذشت اما می دانم که آن روزبو لدوزی داشت خاطرات هزاران دانش آموزی را که درآن درس می خواندند را از ریشه درمی آورد حالا محوطه حیاط مدرسه گود رفته بود حیاطی که روزگاری بابای پیر مدرسه هر روز آن را با دهانی باز جارو می زد

پیر مرد قد بلندی که کلاه شابکویی بر سر طاسش  می گذاشت به همین خاطر من و دوستم او رابین خودمان  آ با کلاه صدا می کردیم  به یاد عکس یادگاری که با دوستانم در حیاط مدرسه انداخته بودیم  و آنها را در گذر زمانه گم کرده بودم صدای نخراشیده بولدوزر مرا از میان هیاهوی بچه های مدرسه بیرون آورد و متوجه شدم که دقایقی را به تماشای بولدوزر ایستاده ام به راه افتادم  در مسیر می اندیشید م که عکس مدرسه یادگار بزرگ شدنم نیست بلکه یادگار مدرسه ای است که حالا دیگر وجود ندارد ودر آینده ای نه چندان دور شکل هندسی غریبی از یک  پاسا ژ غول پیکر یا هر چیز دیگری به سرعت جای همه بچه های مدرسه خواهد نشست وجای خاطره مشترک من و هزاران هزار شاگرد این مدرسه را خواهد گرفت

مدرسه ای که در آن می خندیدیم ونظم را بر هم می زدیم و ناظم مدرسه ما رابه تنبیه دور حیاط مدرسه کلاغ پر می چرخاند برای همدیگر نقشه می کشیدیم ومی خندیدیم و می خواندیم تا روزی مانند این روزها بتوانیم به یادگار از این مدرسه  چیزی بنویسیم تا برای همیشه بماند

 

 

 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
نقره ای شنبه 11 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 12:17

دبستان حکمت ... دبستانی که به جای آن برجی ساختند ... و من همیشه به یاد آب نمای داخل ساختمان ... پاسیوی شوکولاتیش و همه ی فیلمهایی که با ویدیو پروژکتور روی دیوارهای کلاس می دیدیم ... نه ... پاک شده بود ... از روی زمین ... در خاطرات من ... هنوز در آن بعد از ظهر تابستانی ... در مدرسه ای خلوت ... آواز می خوانم ... هنوز ...

علی اکبری شنبه 11 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 21:12

نمی دانم زمانی که ما دنیا را عوض می کردیم آیا گذشتگان هم با همین حسرت به ما خیره می شدند ؟ مهم این است که حتی در یک لحظه هم نمی توان تامل کرد . یعنی هیچ چیزی واقعی تر از همین لحظه نیست و دیگر هیچ !!! بنا براین به نظر من زندگی آنچنان در حال گدشتن است که اصلا به صلاح نیست پیگیر لحظات گذشته باشید . هرچند قبول دارم که ما هیچ چیز جدای از خاطرات گذشته نیستیم .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد