پشت سرم پنجره ای شیشه ای به رنگ خاکستری که شهر در آن گم شده است دور تا دور پنجره را دیواره هایی از آلومنیو م پو شانیده است هوای خاکستری پنجره دلم را می فشرد روبه روی پنجره خیابانی نشسته که انتهایش به غروب خورشید می رسد هر بار که به خیابان نگاه می کنم چشم هایم ازنور پر می شود گرچه هوا گرم است اما آلومینیوم های پیچیده بر پنجره هوای را گرم تر کرده است با این حال باز هم پنجره کور سویی از نور زردی است که بر میز کارم در انبوهی از روزنامه کتاب و کاغذ می تابد و من هر روز و هر روز در میان انبوهی از آنها همه چیز را فراموش می کنم بودنم را و زندگی کردن را