آرام دراز کشیده چیزی میان انگشت هایش دود می کند و همچون دیواره ای نازک از میانشان عبور می کند تا هاله ای سوز ناک را در برابر دیدگانش پدید آورد چشمانش می سوزد اما او در اندیشه ای بس طولانی و گفت وگویی تمام نشدنی با خدا است. هر روز سعی می کند جملاتش را ملتمسانه تر بیان کند تا شاید پاسخی بشنود اما تردید برای پاسخ هر روز بیش از گذشته روحش را می خورد و او را چنین به تماشای انگشتانی می کشاند که دود از میان آنها در عبوری سست و کرخ است.
... اون خاکستری رنگی که پیچ و تاب می خوره و صد بار چرخ چرخ میزنه و بالا میره ... هیچ اندیشه ای در خودش نداره ... هیچ حرفی ... نهایت آزادیه .... خود برکه ی خالیه ذهن ... انتهای چشمان بی حالت ... یا تردید شاید ...
فقط نگاه می کنم...
قالبت جدید خوشگله! به شرطی که یه چیزی هم بنویسی ...
خوشگله گاهی اوقات به رنگش خیره میشم و فقط نگاهش می کنم بی آنکه چیزی بنویسم
ساده بود و زیبا ...
پس تعطیل کردی؟؟
نه تنها چیزی که در من هیچ زمان تعطیلی ندارد نوشتن است می نویسم به زودی
از دلگرمی های شما سپاسگذارم