بر من طعنه می زند و مرامضطرب با کابوس از خواب شبانه بیدار می کندمی ترسم در گوشه پتو کز می کنم تا دوباره پلک هایم سنگین شود چشم هایم از تاریکی پر شده اند این روزها حماقتی ابلهانه ذهن مرا گرفتار کرده حماقتی که با همه تاریکی اش بر من می درخشد از اینکه چطور با تمام سادگی اش مرا چنین مضطرب می کند به خنده وا می داردم گاهی حس می کنم نمی خواهم عاقل باشم با خود آهسته می گویم می توان گاهی عاقل نبود.