افکار پراکنده ذهنی بغضی در گلویم می نشاند
رمق از تنم به در می رود
با سرگیجه بر زمین می افتم
خوابم می گیرد
خود را زیر پتو قایم می کنم تا کسی نبیندم
می اندیشم...
کنایه های زندگی هیچ وقت تمامی ندارند
چشم های بی رمقم را می بندم
تا حضورم هرچند کوتاه از زندگی محو شود
کنایه ات ... آخرش ... رسم ما بود.
سلام و عرض احترام
برای اولین بار هست به سرای با صفایتان قدم میگذارم
وبلاگ پر محتوایی دارید و قلمی زیبا گونه و کنایه آمیز
خیلی در مدت کوتاهی که میخواندم مطلب یاد گرفتم
امیدوارم نفس همراه من باشد و دوباره بتوانم بایم و شاگردی انجام بدهم
ایام به کام و موفق باشید
راستی منتظر حضورتان در وبلاگم هستم