خویشتن

یادداشت هایی درباره همه چیز

خویشتن

یادداشت هایی درباره همه چیز

سرنوشت

 

شاید بی انصافی استُ اما اتفاقی که ظرف چند روز ُ گاهی حتی در عرض یک روز می افتدُ مسیر زندگی را به کلی عوض می کند.

تن من زخمی

 

تن من زخمی است  

زخمی سنت های کور زمانه  

زخمی سخنان پدران من 

زن زن است و مرد مرد 

تن من زخمی و کبود است 

چشمهایم اشک آلود 

دستهایم بی دفاع 

زبانم کوتاه 

تا به کی 

زن زن است و مرد مرد  

همه چیز رنگ می بازد

 

به همین سادگی   

سبز را در خیال خود می خشکانند   

سبز را در خیال خود خط می کشند 

جایش رنگی دیگر می کشند

اما نمی دانند سبز همیشه سبز باقی می ماند  

 

ضجه

 

دیروز در آخرین ساعات کلاس زبان فکرش در هم پیچید 

استاد شروع کرد به سوال پرسیدن و جواب های اشتباهی که پشت سر هم می داد همه را کلافه کرده بود. 

از دست خودش خسته بود اما می دانست اتفاق چند روز پیش دارد دیوانه اش می کند. 

سوار اتوبوس شد  اما چیزی درونش داشت فریاد می کشید از اتوبوس پیاده شد و شروع کرد به دویدن در پیاده رو خودش را درون ماشین پراید مشکی رنگی که برایش بوق زد انداخت موبایل را از دست پسر که داشت SMS می فرستاد قاپید و به پشت ماشین پرت کرد . 

بعد شروع کرد به جیغ زدن و کوبیدن دستش بر روی داشبورد و پسر با بی خیالی فقط او را نگاه می کرد. 

تا اینکه ماشین نم نم شروع کرد به حرکت اما صدای ضجه های دختر انگار داشت تمام آسفالت  خیابان را می خراشید و به گوشه ای پرتاب می کرد. 

آسمان نم گرفته بود و می غرید چشم های دختر سرخ و ورم کرده بود آب دماغ، چشم و تف هایش  تمام کفی زیر پایش را خیس کرده بود.  

دستش درد می کرد اما ضجه اش برای لحظه ای التماس به گناه نکرده تمامی نمی گرفت و یکسره فریاد می زد من کاری نکردم.  

با لاخره ماشین در کنار خیابان ایستاد و دختر خموده با صوتی ورم کرده ، چشمانی سرخ و وحشت زده و دستی کبود که در زیر بغلش می فشرد از ماشین پیاده شد . 

صدای خیس

آخرین کلماتی که از گوشی برایش تکرار می شود واژه خداحافظی است گوشی را سر جایش می گذارد و خودش را زیر پتو قایم می کند و با چشمانی گرد به تاریکی خیره می شود دستش را از زیر پتو دراز می کند و خرسش را بغل می گیرد.  

طاقت نمی آورد 

دوباره شماره را می گیرد بوق اشغال مدام توی گوشی می پیچد 

فکرش از زیر پتو به هزار جا سرک می کشد دوباره شماره را می گیرد و دوباره بوق ممتد اشغال در گوشی می پیچد 

یعنی چه کسی ................. 

برای خودش زمان تعیین می کند هر ۵ دقیقه یک تماس 

و این ۵ دقیقه ها چقدر برایش دیر می گذرد تا دوباره شماره را بگیرد 

بعد از یک ساعت و نیم تلفن آزاد می شود 

و صدای آشنا می گوید بله 

صدای خیس و گرفته اش می گوید 

 این موقع شب با چه کسی اینهمه می گفتی  

و یک کلمه می شنود 

در اینترنت بودم چرا با موبایل تماس نگرفتی .....

گوشی را قطع می کند و می خوابد 

کات

دیروز عصبی بود اما خجالت می کشید خودش را زیرپوسته سکوت پنهان کرده بود تا اینکه خانه خلوت شد در را از پشت قفل کرد و خودش را به زیر پتو کشید و با انتخاب آهنگی تکراری هدفون را توی گوشش گذاشت و کم کم شروع کرد به اشک ریختن اما صدای ضجه هایش را نمی شنید که هر لحظه چقدر بلند و بلند تر می شدند .  

ناگهان احساس کرد که می لرزد مادرش حالا روبه روی او ایستاده بود و تنهایی او همین قدر کوتاه بود. 

امروز می خواست چشمهایش را باز کند اما پلک هایش بهم چسبیده بودکور کور به سمت دستشویی رفت و چشمانش را شست بعد که به آینه نگاه کرد  دید که دور تا دور چشمانش به صورت وحشتناکی ورم کرده به سمت اتاقش آمد و عینک آفتابیش را پیدا کرد بعد با عجله از خانه بیرون آمد. 

عینک آفتابی به چشمش زده بود و دست به سینه کنار خیابان منتظر ماشین ایستاده بود بر خلاف روزهای عادی چقدر سریع ماشین جلوی پایش ترمز کرد و دیگر اثری از او کنار خیابان نبود. 

در تمام طول راه فکر می کرد به اتفاق کشداری که هر بار رمقش را می گرفت وجانش را می ستود. 

پیاده رو یی را که به محل کارش می رسید را نم نم گام بر می داشت تا به  محل کارش رسید عینک آفتابی بر چشم پشت کامپیوترش نشست و شروع کرد به نوشتن....