خویشتن

یادداشت هایی درباره همه چیز

خویشتن

یادداشت هایی درباره همه چیز

 

 

ماه آبی

 

من در  26 سال و 194روز پیش در کره ای روبه زمین زندگی می کردم  وبر روی خاکی نرم تر از پنبه  قدم بر می داشتم و بر آسمانش  پروازمی کردم و همراه  با ستاره های دنباله دار بازی گوشی می کردم وهنگامی که نیم کره در تاریکی فرو می رفت  به  صخره ها تکیه می زدم  وساعت ها  به زمین آبی رنگ که ابرهای کوچکی که از آن عبور می کردند خیره می ماندم  نمی دانم چه شد که لحظه ای دچار سر گیجه ای عمیق و طو لانی شدم احساس سبکی کم کم داشت  در من تبدیل به احساس سنگینی می شد وهر لحظه بیشترو بیشترداشت بر سینه ام چنگ می انداخت و مرا خفه می کرد که ضربه ای به من کمک کرد تا خود رابا  صدایی بلندو ممتد  بیابم و زمان فرصت داد تا بدانم در جایی  به نام زمین متولد شده ام   در اینجا  به هر کسی که زیبا باشد می گویند شبیه ماه است از وقتی که به اینجا آمده ام روزگار مرا گرفتار کارهای زیادی کرده است اما گاهی گاهی که خسته می شوم  در تاریکی به دیواری تکیه می زنم و به ماه نگاه می کنم کاشکی می توانستم خودم و تورا به آنجا ببرم  

در روزگار من وتو تنها آدم هایی  می توانند به ماه بروند که بتوانند مدت ها در اتاق های بی جاذبه در هوا معلق بمانند و تحمل پوشیدن لباس آدم کوکی ها را داشته باشند و موشک سواری را دوست داشته باشند.

     

 

یادداشتی برای آنان که می خوانند ومی نویسند

 

 

پس از سال ها دوری از درس و مدرسه در پشت میزهای چوبی دبستان دخترانه حکمت در میدان کاج ، منتظر شاگردی از کلاس نهضت سواد آموزی  بودم تا همراه آذریان ،مدیر نهضت سواد آموزی مدرسه وارد شوند.

 خانمی که روبه روی من در یکی از نیمکت های چوبی جا گرفت با کسی که انتظار دیدنش را می کشیدم بسیار متفاوت بود او،جوان و خوش برخورد بودو رسم نشستن پشت میز های چوبی مدرسه را خوب می دانست این  شاگرد کلاس پنجم خود را  معصومه مجیدی یامشی معرفی کرد تا با هم خاطرات کودکی، را که از درس و مدرسه جا مانده بود را مرور کنیم.

 

معصومه مجیدی34 ساله  ، وقتی که هفت سال داشته  پا به مدرسه می گذاردبعد از مدتی بیماری کلیه اورا از کلاس درس و مدرسه می گیرد و به دست بیمار ستان،دیالیزو درمان می سپرد، اما کتابخانه پدری وکتاب خواند ن های پدر روحانی اش و او را همیشه به خواندن و نوشتن تشویق می کردتا در تنهایی اش بخواند وبنویسد بی آنکه از ریاضی چیزی بداند واز معادلاتش سر در بیاورد پس از مدتی هم  به رسم روزگار  ازدواج می کند اما شوق فرا گرفتن رهایش نمی کند روزی تصمیم به ثبت نام در کلاس آموزش کامپیوتر می گیرد  اما ثبت نام در این کلاس آموزشی منوط به  داشتن پایه ابتدایی بوده به همین  خاطر معصومه با مشاوری به گفت و گو می نشیند و تصمیم به شرکت درکلاس های نهضت سواد آموزی می گیرد.

قدم گذاشتن به اداره نهضت سواد آموزی شمیرانات و معرفی چند مدرسه به معصومه اولین اراده جدی اوبرای ثبت نام درکلاس های نهضت  مدرسه حکمت می شود.

معصومه پس از سال ها دوری از درس و مدرسه به دلیل خواندن و نوشتنی که پیش از این آموخته بوده پا به کلاس سوم می گذارد تا ریاضی را هم به خواندن و نوشتنش بیفزاید.

در میان گفت و گو معلم کلاس سوم و اولین معلم مجیدی پا به کلاسی که در آن نشسته ایم  می گذارد.او را خانم عالمی خطاب می کندو بر دستان معلمش بوسه می زند و از تشویق های این آموزگار زحمتکش برای آموختنش می گوید.

عالمی به همراه آذریان گوشه کلاس نشسته اند آنها در این سال ها برای تشویق و دلگرمی شاگردهای نهضت کارهای زیادی کرده اند یکی از کارهای این نهضت  تشکیل کلاس های فوق برنامه مانند ،سفره آرایی،خطاطی، مشاوره و... بوده است.

 مجیدی به همراه 19 شاگرد دیگر در طبقه دوم دبستان دخترانه حکمت در حال خواندن کتاب های درس کلاس پنجم ابتدایی است آنها مانند دیگر دانش آموزان مدارس هر روز هفته از ساعت یک تا ساعت پنج سر کلاس های تلاش و اراده حاضر می شوند وتا الفبای ابا و اجدادی این سر زمین رابیاموزند.

معصومه در پونک باختری زندگی می کند همسرش فوق لیسانس دارد و دبیر است و با تمام خستگی هایش از کار، روزانه یک ساعت به همراه معصومه درس های نهضت را مرور می کنند.

 او آموختن در کلاس های نهضت سواد آموزی را  تولد دوباره خود می داندبا اینکه معتقد است، دیر شروع کرده اما مصمم است تا آهسته و پیوسته تا بالا ترین مدارج تحصیلی را طی کند.

او بعد از امتحانات نهایی کلاس پنجم عمل سختی را پیش رو دارد، اما پس از سالها زندگی با این بیماری یاد گرفته که چگونه با آن کنار بیاید تا دیگراززندگی جا نماند.

معصومه مجیدی یامشی، می خواهد روزی نویسنده شود زندگی خودش اولین دستمایه سوژه او برای نوشتنش خواهد بود. 

 

   

 

 

 

 

 

 

                                       پشت دیوارها شهری است

 

 

روزی ما در یکی از خیابان های حوالی میدان ونک که به نام مردی با پوستی به رنگ سیاه که  آزادی بخش سرزمینی بود _ گاندی_  به همراه عده ای  ازداعیه داران نشریه ای تخصصی در کشور در خانه ای ویلایی با  حیاطی که  طبیعت آنرا به رنگ  زرد ، سبز،نارنجی و سفید  نقاشی می کرد کارمی کردیم و  وقتی که از نگاه کردن به کاغذ های سفید رنگی که نورنئونی  همیشه از بالای سرمان به آن می تابید خسته می شدیم نگاهمان را  از کاغذ ها می دزدیدیم به دست طبیعت می سپردیم گاهی با قدم های نرم به آهستگی پا دردرون  نقاشی های طبیعت می گذاشتیم دقایقی را در آنجا می گذراندیم اولین برفی که حیاط را سپید پوش می کرد همه به پاس قدر دانی از آن شادمانه به حیاط می آمدند و تنها هنگامی که دماغشان از سرما سرخ می شد وبرف به درون لباس هایشان رخنه می کرد  از این تابلو ی زیبای طبیعت که حالا همه مان گوشه هایی از آن را با رنگ خاطره نقاشی کرده بودیم  پا به بیرون می گذاشتند.

روزی همه در حیاط جمع شدیم همکاری که طبع شاعری هم داشت برایمان از خداحافظی شعری خواند و همکاری دیگری پشت در چوبی فیوز محل کارمان نام همه مان را حک کرد وقتی که در چوبی محافظ رابست  ما آنجا را ترک کردیم. 

 

ساختمانی دردل شلوغی شهر محل کار ما شد چوب های میز کارمان انگار سفت تر شده بودند پنجره ها فقط ساختمان های خاکستری رنگ را نشان می دادند انگار آسمان  ساختمان پنج طبقه اداره ما خورشید را قورت داده بود که همه جا دودی بود وقتی پایمان را از اداره بیرون می گذاشتیم آفتاب چشممان را می زد و مدتی باید می گذشت تا به نور عادت کنیم از وقتی که به اینجا آمدیم همه در اضطرابی طولانی جان دادند تا اینکه بالاخره مسئولین  گفتند مجله ای  با این همه نیرو؟؟؟

نه_ بهتر است به خانه هایتان بروید

کار های مهم تر از کار فرهنگی داریم.

روزی همه ساختمان را با حرف هایی که در گلو داشتند ترک کردند ومجله با نام همه  کارکنانش که در صفحه به صفحه آن نقش بسته بود  به تاریخ دوران مطبوعات فرو رفت تا در گردونه ای به نام رسانه که حرکت دورانی وتند آن این روزها سر تمامی اهل رسانه را به گیج آورده بپیوندد.

 

ساختمانی در دل شهر و برای دفاع از حقوق من وتووهمه  با نوشته ای بزرگ بر سردرش این روزها  خانم های کمتری باید در آنجا حضور یابند  و اگربر حسب ضرورت هیچ مرد دیگری با این تخصص وتجربه وجود نداشت و قرار شد خانمی در آنجا کاری را انجام دهد  باید در ساعاتی محدود و مشخص بدون سر و صدا وبدون آنکه دیده شود برود کارش را انجام د هد و زود برگردد البته چند خانمی هم  دردبیر خانه این ساختمان مشغول به کار هستند اما  آنها هم  دیده نمی شوند پنجره کوچکی بر دیوار اتاقی که آنها در آن  مشغول به کار اند تعبیه شده کارها از این پنجره داخل و خارج می شوند بی آنکه وجود دری احساس شود. 

 

 

همکارمردی روزی با مدیری ازمدیران این ساختمان در گفت و گو بوده که مدیر رو به او می گوید: مثل اینکه تو مدافع حقوق زنان هستی؟  همکار در پاسخ می گوید: مادرم زن بوده  مدیر در جواب می گویید پس مادر من مرد بوده...

 

  این موضوع یکی از دوستانم که تازگی ها به آن ساختمان رفت و آمد دارد برایم تعریف کرد بعد چهره آنها در مقابل دیدگانم نقش بست و کلی به این قضیه خندیدم و بعد ها تنها تاسف خوردم وبه  تفاوت دیدگاه دو آدم تقریبا هم سن وسال فکر کردم.

 

چندی پیش به واسطه حضور مدیری هفت روزه در محل کاری جدید به همراه دو خانم دیگر تعدیل نیرو شدیم  به ما گفتند در جای دیگری ازاین سیستم  احتیاج به تخصص شما دارند  اما آنجا هم احتیاجی به تخصص نداشت آنجا احتیاج به نیروی آقا داشت.

 

 

 

 

 

 

زمستان امسال تکراری تر از هر سال

 

 

زمستان دوباره نمایش تکراری اش را به اجرا درآورده آسمان ابری اش انگار قرار است هر سال بر صورتک های تب کرده از سرما ببارد زمستانی که امان می برد و باز نمی نشیند.تلاش بی امانش را برای بودن می ستاییم و می آموزم.

نسل نو

 

 

 

 

ساختمانی که شیشه های رفلکس آنرا پوشانده است منظره پارکی به رنگ پاییز را به درون خود می کشد. فضای عمومی پارک دایره شکل است. حوض دایره ای کوچکی در وسط آن جا گرفته وصندلی ها گرداگرد هر دو با سلیقه ای معمارگونه چیده شده اند تا زیبایی های  پارک را به رخ بکشند دخترکی، تنها بر روی یکی از صندلی ها جا گرفته احتما لا دوران های دایره وار، حوض، آب، صندلی ها و آدم ها … و نیروی گریز از مرکز همه آنها سرش رابه گیج آورده که خسته و کلافه، اندهگین و ساکت در دایره رها شده و دود سیگار را با ولع به درون سینه اش فرو می برد و سپس انگشتانی را که سیگاری در میان آنها دارد مانند دست های آلوده به گناه از چشم مردم دور می کند و با دست دیگرش سرگشته موبایلش را ورانداز    می کند ته سیگارش را که بر زمین می اندازد حتی نمی تواند با ته کفشش خاموش کند و با قدم هایی سست از دایره خارج می شود.

 دختر وپسری  پا به درون  دایره می گذارند  گرم  گفت وگویی دوستانه  می شوند دود  خاکستری رنگی از گوشه لب پسر به میان گفت وگویشان سرازیر می شود. دود، سیگار را از میان دست های پسرک می رباید و میان انگشت های نازک دخترک جای می دهد دخترک نگاهی تیز به اطراف می اندازد و با دهانی باز دود غلیظ را به هوا هل می دهد چند پکی  که می گیرد  آنرا به صاحبش بر می گراند و آدامس بر دهان می گذارد.

نسل نو از زنان جامعه من……………………………………….؟

شب های بارانی

  صدای که می شنوید صدای علامت قرمز است.در همان دنیای بچگی به دنبال چادر سفید  زنبیلی که چراغ قوه ای در آن گذاشته بودم می گشتم.صدای علامت قرمز صدای زنگ شروع خاله خاله بازی های ما به همراه بزرگ ترها بود.تا آنها را که پناه ما شده بودند با چشم های گرد شده تماشایشان کنیم.در تاریکی زمانی که برقها ناگهانی قطع می شد با جیغ به دنبالشان می دویدیم و زمانی که در آغوششان بودیم اشک هایمان سرازیر می شد.گرچه  هنوز هم از تاریکی می ترسم .اما صدای که می گویید صدایی که می شنوید صدای علامت قرمز است انگار تمامی ندارد اینبار همین صدا را از تلوزیون یا رادیو شنیدم که می گفت کشور ما به دلیل موقعیت جغرافیایی اش محل بروز بلایای طبیعی است.شهر ما ن بر روی گسل های زلزله خیز واقع شده است. خانه های شهر ما فرسوده است.بهتر است کیفی از مدارک و تجهیزات مهم آماده کنید تا در موقع بحرانی بیابیدش .

در سمینار ساخت و ساز در پایتخت که چندی پیش برگزار شد یکی از سخنرانان گفت:در زمان بمب باران همه مردم نگاه می کردند تا ببینند که بمب بر سر چه کسی فرود می آید چراکه مطمئن بودنند آنها نیستند یا اگر با شند جایشان امن است حال اگر یکی از این بلایای طبیعی بدون هیچ صدای علامت قرمزی بروز کند به چه کسی یا کدامین خانه از خانه های رحم خواهد کرد.اتفاقا یکی از دوستانم sms داد که امشب میمیری.