ذهن خسته ام جوابی برای پرسش های همیشگی و طولانی اش ندارد
کلافه است و می پیچد
چهره اش را که نگاه می کنی چشمهایش رو به پا یین کشیده شده
گوشه لب هایش آویزان شده
دستش مدام زیر چانه اش است
به هرچیز که نگاه می کند رنگ غم می گیرد
گاه به گاه اشک در چشمهای معصومش جمع می شود
هیچ کاری نتوانستم برایش بکنم
به او نگاه می کنم و می گویم
خدایا
به کدامین گناه
من
در همه همه ای دونده به سوی تحصیلُ کار ُ پیشرفت ُموفقیت
خستگی مفرط
اکنون
دلم کلبه ای می خواهد ساده
به یک سال پیش باز می گردم در سایه ام کسی ایستاده. برمی گردم در گوشم صدایی زمزمه می کند بغض راه گلویم را می بندد اشک ها در سراسیمه ای مبهم می غلطتند صدایم را خفه می کنم تا نلرزد دست هایم را گره می کنم ساعتی می گذرد و از پس آن ساعتی دیگر روز ی می گذرد و از پس آن روزی دیگر خود را جمع می کنم دلم می خواست سایه ای بودم تا در نگاه صبح محو می شدم خواهش هفت ساله ام در پاسخی کوتاه دوباره می میرد اما اینبار به اندازه یک زندگی به بزرگی رویا ها ، ذهنم در پستو های تاریک شروع به خزیدن می کند چرخ می زدند ، چنگ می زند.........