خویشتن

یادداشت هایی درباره همه چیز

خویشتن

یادداشت هایی درباره همه چیز

آبی های طلایی

 

امروز  نریشنی برای آبی های دریای خلیج فارس نوشتم برای تصویری که دریا را نشان می دهد و کم کم از میان آبی های در یا تاسیسات دریایی خود نمایی می کنند و این زاییده ذهن بود از سفری خیالی به این پهنه آبی

 

 

خلیج فارس این پهنه آبی ،

 مرز جنوبی سرزمین ایران ،

 تا چشم می بیند همه جا آبی است ،

 دیوارهایی از آب که می غلتند و می ریزند ،

 دریا را می خواهم ، دریایی که تا چشم می بیند تا آن آبی های دور نقش ایران در آن افتاده باشد.

دریا است و نغمه آب ،

 می جوشد ، می خروشد  و از خروشیدن باز می ایستد

 اینبار می خواهد لباسی از جنس فولاد تن کند ،

 لباسی از اراده و توان ایرانی

تا چشم می بیند همه جا سیاه است

 دریا مشعلی می خواهد از نور و اندیشه ایرانی

 از اینرو اجازه خلق به دستان توانمند ایرانی را می دهد.

 

 

 

اردیبهشت آبی

اردیبهشت آبی اردیبهشتی که همیشه ته قلبم را با باد های خنکش نوازش می داد از راه رسیده بود من هم تنها راه می رفتم و... راه می رفتم و... باز می خواندم آنقدر که هیچ نفهمیدم تقویم سال ۱۳۸۶ من اردیبهشت ماه ندارد زمانی این را فهمیدم که داشتم به دست خط های تند و کج و معوج برگه هایی کنده شده از یک تقویم نگاه می کردم  اردیبهشت رفته بود و من را جا گذاشته بود. 

شاگرد قدیمی مدرسه ای که دیگر وجود ندارد

 

 

 مدرسه دخترانه راهنمایی قدس

 

من روزها پی در پی خالی شدن مدرسه دخترانه راهنمایی قدس را به چشم می دیدم خالی شدن مدرسه هزران شاگردی که در پای کلاس درس می نوشتند و می خوانند اما کم کم مدرسه از شاگردان و معلم هایش خالی شد مدرسه ای که سه سال پشت سر هم در آنجا بادوستانی درس خواندم که بعدها در گذر زمان همه شان را گم کردم

 کم کم پیاده رو شلوغ خیابان 21 متری جی از شاگردانی که سر ساعت به مدرسه می رفتند و می آمدند خالی شد هر بار که از جلوی مدرسه ام رد می شدم بودنش را احساس می کردم اما روزی دیدم دیوار مدرسه خراب شده و پیاده رو آن با نواری قرمز رنگ پوشانده شده است از اینرو از سوی دیگر خیابان به تماشای مدرسه ام ایستادم مدرسه ای که حالا دیگر هیچ دیواری نداشت اما من بازهم می توانستم کلاس ها و شاگرد مدرسه ها را ببینم آن روزی را که به تماشای آخرین خاطره های مدرسه ام ایستادم نمی دانم چه مدت گذشت اما می دانم که آن روزبو لدوزی داشت خاطرات هزاران دانش آموزی را که درآن درس می خواندند را از ریشه درمی آورد حالا محوطه حیاط مدرسه گود رفته بود حیاطی که روزگاری بابای پیر مدرسه هر روز آن را با دهانی باز جارو می زد

پیر مرد قد بلندی که کلاه شابکویی بر سر طاسش  می گذاشت به همین خاطر من و دوستم او رابین خودمان  آ با کلاه صدا می کردیم  به یاد عکس یادگاری که با دوستانم در حیاط مدرسه انداخته بودیم  و آنها را در گذر زمانه گم کرده بودم صدای نخراشیده بولدوزر مرا از میان هیاهوی بچه های مدرسه بیرون آورد و متوجه شدم که دقایقی را به تماشای بولدوزر ایستاده ام به راه افتادم  در مسیر می اندیشید م که عکس مدرسه یادگار بزرگ شدنم نیست بلکه یادگار مدرسه ای است که حالا دیگر وجود ندارد ودر آینده ای نه چندان دور شکل هندسی غریبی از یک  پاسا ژ غول پیکر یا هر چیز دیگری به سرعت جای همه بچه های مدرسه خواهد نشست وجای خاطره مشترک من و هزاران هزار شاگرد این مدرسه را خواهد گرفت

مدرسه ای که در آن می خندیدیم ونظم را بر هم می زدیم و ناظم مدرسه ما رابه تنبیه دور حیاط مدرسه کلاغ پر می چرخاند برای همدیگر نقشه می کشیدیم ومی خندیدیم و می خواندیم تا روزی مانند این روزها بتوانیم به یادگار از این مدرسه  چیزی بنویسیم تا برای همیشه بماند

 

 

 

 

سهل و ممتنع

 

 

بهار از راه می رسد به سادگی با هوای تازه اش همه چیز را می آراید و صورت جدیدی به همه چیز می بخشد و ما مانده ایم با سخت گیری هایی که بر ذهنمان نقش کهنگی بسته و  از یاد برده ایم که ما هم می توانیم به رهایی باد و به تازگی بهار نقش ذهنمان را از نو بکشیم بی هیچ قید و بندی به همین سادگی

از راه رسیده

 

 

پرنده های قفسی رو به دیوار سیمانی خانه همسایه مان درحیاطی که هر روز سیمان هایش از آب خیس  می خورند میان آسمان و زمین بلاتکلیف معلق مانده اند اما بهارآنها هم از راه رسیده این روزها بیشترمی خوانند حتی در دل تاریکی شب آن هنگام که پلک هایم آخرین تاریکی های  شب را به درون خود می کشد بازهم صدای آوازشان را می شنوم آوازی که مدام اصرار دارد تصویرمرگ فاخته ها را برایم  تکرار کند

من...

 تنها کسی که صدای آواز پرنده های قفسی را  می شنود وهر روز بااین صدااز خواب  بیدار و به خواب می رود

...

 

سرگیجه

 

 

 

 

 

وقتی سرش را دوبار محکم به دیوار کوبید درد را از پس سرش تا نزدیکی حدقه چشمانش حس کرد دست و پایش را جمع کرد تا در گرداب خیالش فرو رود حس عجیبی بر او چنگ می زد دلش می خواست گریه کند اما چند قطرهای کافی بود تا اشکهایش تمام شود می دانست روزهای سرگیجه آور بازهم تکرار خواهند شد برروی پل عابر پیاده نگاهی به پایین اندخت چراغ ماشین های پشت سرهم که در ترافیک شب عید مانده بودند حاله ای از نورهای رنگی را جلوی چشمانش پدید آورد همانجا ایستاد واجازه داد تاسرش گیج برود از پله های داشت پایین می آمد در تاریکی غروب بی آنکه هیچ صدایی را در این همهمه بشنود وقتی ماشینی جلوی پایش ترمز کرد تا او را به انتهای خیابان برساند بازهم سرش گیج رفت درماشینی که مسافرانش در پیچ و تاب خیابان که با فرمان ماشین راننده تاب می خوردند و در هر پیچی به جانش فشار می آوردند خود رایافت ولی آنقدر به خود مشغول بود که نفهمید به راننده به جای پول بلیتی را که در دستانش مچاله بود را داده است در سرگیجی مبهمی که بهش دست داده بود پول راننده را حساب کرد و از خیابان عبور کرد و به پیر زنی که همیشه خود را لای چادر مشکی رنگش می پیچاند و دستش را به سوی عابران دراز می کرد پولی داد و با سرگیجه ای که دیگر رهایش نمی کرد پیش خود گفت کاش آنقدر پول داشتم تا به این پیر زن خموده زیر چادر بدهم تا دیگر مجبور به نشستن روی آسفالت سرد و بی احساس خیابان های شهر من نشود اما در سرگیجه اش فهمید حتی آنقدر پول ندارد که بتواند بی هیچ حساب و کتاب آخر ماهی به پیر زن کمک کند و بازهم سرش بیشتر گیج رفت به را هش ادامه داد و تا روزهای بعدهم همینطور بیایند و بروند تاپیر زن هم همیشه درغروب سرد خیابان بنشیند تا پل های عابر تکرار همیشه چراغ های سفید و قرمز پشت چراغ قرمز باشند تا آفتاب هم همیشه اجازه غروب داشته باشد و مهتاب هم تاهمیشه برای عاشقانش شاعرانه باشند دیگر سرش بی اختیارگیج می رفت وهمه آدم های غریبه و آشنا با نقاب هایی که بر صورتشان زده بودند دور سرش می چرخیدند.