-
بی نهایت
دوشنبه 9 اردیبهشتماه سال 1387 18:01
ذهن خسته ام جوابی برای پرسش های همیشگی و طولانی اش ندارد کلافه است و می پیچد چهره اش را که نگاه می کنی چشمهایش رو به پا یین کشیده شده گوشه لب هایش آویزان شده دستش مدام زیر چانه اش است به هرچیز که نگاه می کند رنگ غم می گیرد گاه به گاه اشک در چشمهای معصومش جمع می شود هیچ کاری نتوانستم برایش بکنم به او نگاه می کنم و می...
-
تمام نشدنی های همیشگی
چهارشنبه 28 فروردینماه سال 1387 16:49
من در همه همه ای دونده به سوی تحصیلُ کار ُ پیشرفت ُموفقیت خستگی مفرط اکنون دلم کلبه ای می خواهد ساده
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 14 فروردینماه سال 1387 08:52
بعد از دوازده روز دوباره جوانه زد و روییدن را از سر گرفت گلی که فقط دو روز عمر کرد
-
تب دار و مریض
یکشنبه 26 اسفندماه سال 1386 16:20
به یک سال پیش باز می گرد م در سایه ام کسی ایستاده. برمی گردم در گوشم صدایی زمزمه می کند بغض راه گلویم را می بندد اشک ها در سراسیمه ای مبهم می غلطتند صدایم را خفه می کنم تا نلرزد دست هایم را گره می کنم ساعتی می گذرد و از پس آن ساعتی دیگر روز ی می گذرد و از پس آن روزی دیگر خود را جمع می کنم دلم می خواست سایه ای بودم تا...
-
سال نو
یکشنبه 26 اسفندماه سال 1386 14:00
تا چند روز دیگر یک سال پیر می شویم
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 11 اسفندماه سال 1386 16:29
می رود باز می گردد خود را گم می کنم دوباره بازمی یابم پژمرده می شوم فرار می کنم متنفر می شوم از خودم از او وقتی نمی توانم پنهان شوم
-
کنایه
یکشنبه 5 اسفندماه سال 1386 11:01
افکار پراکنده ذهنی بغضی در گلویم می نشاند رمق از تنم به در می رود با سرگیجه بر زمین می افتم خوابم می گیرد خود را زیر پتو قایم می کنم تا کسی نبیندم می اندیشم... کنایه های زندگی هیچ وقت تمامی ندارند چشم های بی رمقم را می بندم تا حضورم هرچند کوتاه از زندگی محو شود
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 29 بهمنماه سال 1386 09:15
سرش را به لبه یقه بلوز ش تکیه داده است دستهایش را پشت بلوز آبی رنگش به هم قفل کرده است نگاهش را از پشت شیشه های سر تاسری به باریکه راهی دوخته گاه دخترک با لبخند مهربان از پشت انبوه شیشه های سر تاسری به هم چسبیده می گذرد هر قدر که خود را بیخیال نشان می دهد بازهم نمی تواند نگاه زیرکش را از چشم دخترک بدزدد
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 17 بهمنماه سال 1386 09:49
نگرانی در نگاهم موج می زند به همه جا سرا سیمه می رسم نگاهم را از آدم پشت میز که تا گردن در لباس خود فرو رفته می دزدم شالم را محکم بر دورم می پیچم تا گاه گاهی بر خود نلرزم بی رمق تر از همیشه نگاه می کنم به نیمه راهی که به هیچ سر زمینی نمی رسد
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 16 بهمنماه سال 1386 09:46
همه جا پر است از مه کور کور پا بر زمین می کشم هیچ رنگی وجود ندارد رطوبت و سرما هر لحظه بر تنم می نشیند دستهایم را پناهگاه تنهاییم می کنم و می اندیشم که من مانده در جاده ای که به هیچ سر زمینی نمی رسد
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 9 بهمنماه سال 1386 12:59
و هنگامی که چشم می گشایم تا روز را از سر بگیرم اضطراب به آرامی نگاهم را پرمی کند من می مانم و یک دنیا ندانسته که گاه گاهی بر من فرود می آید. من مانده در نیمه راهی که به هیچ سرزمینی نمی رسد تا بی نهایت خواهم دوید تا انتهای این جاده
-
دو راهی
دوشنبه 1 بهمنماه سال 1386 10:02
قرار است دیر یا زود همه چیز آرام بگیرد می گویند پس از طوفان همه چیز آرام می گیرد طوفان .من آرامش .تو
-
حماقت
یکشنبه 16 دیماه سال 1386 11:46
می بارد آرام و زمین خیس می شود هوای ماشین دم کرده و بخار به شیشه ها چسبیده شیشه را پایین می کشم نمی توانم تمرکز کنم فکرم آشفته و درهم به همه جا پرسه می زند انگار کلمات از ذهنم فرار کرده اند همین چند لحظه پیش روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود و خون قرمز رنگش با سرم مخلوط شده بود دور لب هایش سیاه شده بود و چشم هایش بی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 5 دیماه سال 1386 14:25
زمانه در هم مبهم و سرگردان
-
می توان گاهی عاقل نبود
یکشنبه 2 دیماه سال 1386 14:51
بر من طعنه می زند و مرامضطرب با کابوس از خواب شبانه بیدار می کندمی ترسم در گوشه پتو کز می کنم تا دوباره پلک هایم سنگین شود چشم هایم از تاریکی پر شده اند این روزها حماقتی ابلهانه ذهن مرا گرفتار کرده حماقتی که با همه تاریکی اش بر من می درخشد از اینکه چطور با تمام سادگی اش مرا چنین مضطرب می کند به خنده وا می داردم گاهی...
-
خستگی
دوشنبه 19 آذرماه سال 1386 19:33
خنده هایی که همهه می کنند؛ کوچی که معنایی نمی یابد؛ طبقاتی که پراند از آدم های سرگردان ؛ نگاه هایی که می کاوند بی معنی؛ دست های به هم گره کرده؛ تلفن از پس تلفنی دیگر زنگ می خورد؛ قاشق هایی که ممتد خالی و پر می شوند؛ آدم هایی که بدون نظم می نشینند و بلند می شوند؛ رئیسی که فقط چشم هایش از پشت لب تابش دیده می شود؛ کارگری...
-
درد در بی انتهایی مطلق
جمعه 25 آبانماه سال 1386 20:30
خانه ای به رنگ آجری که پاییز دور تا دور آن را پو شانده است گاهی شلوغ است و گاهی ساکت اماخموده ای در آن سست و بی رمق نفس می کشد و در گوشه ای قلب زندگی را در دستانش می فشارد با دستانی چروک که رگ های سیاه رنگش از زیر پوستی که به استخوان سر بر آورده اند تا قدری نفس بکشند اما فرصت مجال را می رباید تا دست ها زودتر به انتهای...
-
هاله ای به رنگ دود
شنبه 14 مهرماه سال 1386 18:58
آرام دراز کشیده چیزی میان انگشت هایش دود می کند و همچون دیواره ای نازک از میانشان عبور می کند تا هاله ای سوز ناک را در برابر دیدگانش پدید آورد چشمانش می سوزد اما او در اندیشه ای بس طولانی و گفت وگویی تمام نشدنی با خدا است. هر روز سعی می کند جملاتش را ملتمسانه تر بیان کند تا شاید پاسخی بشنود اما تردید برای پاسخ هر روز...
-
حرم را به سوگ ننشین
جمعه 13 مهرماه سال 1386 12:37
وقتی پایت به سرزمین غریب رسید گام هایت را محکم بردار و قتی حرم را دیدی چشم هایت را به آن بدوز و وقتی که جلوی ضریح طلا رسیدی دست هایت را بهم گره کن ولی سرت را پایین نیداز سرت را بالا نگه دار خجالت نکش و اندیشه ظلم هایت در برابر اشک های ملتمس را به فراموشی بسپار و سرت را بالا نگه دار و گام هایت را محکم بردار تو می توانی
-
بازی دوم وطن
دوشنبه 9 مهرماه سال 1386 18:22
وطنم پاره ی تنم ای زادگاه میهنم بر خاک تو بوسه می زنم ایران وطن مرزهای قلب من است محدوده ای که در آن به شدت حس ناسیونالیستی می کنم وطن من در روزهای بیم و امید بسیاری زیسته مردان و زنانش خون و دل ها خورده اند و مصیبت های بزرگی را در طول تاریخ به دوش کشیده اند و در خستگی مفرط جان دادند تا فریا د بر آوردند ای ایران .......
-
کلافگی
سهشنبه 3 مهرماه سال 1386 09:54
امروز کلافگی دست بر چانه افکار نهاده و بی هدف در ذهن چرخ می زند و چرخ می زند به نقطه ای منفی که می رسد می ایستد تا جرقه ای بزند و او را به سال ها پیش بازگرداند در پس این چهره آرام با چشمانی درشت امروزغوغایی نهان است که او را چنین در خود فرو برده است.
-
مشق سکوت
شنبه 24 شهریورماه سال 1386 23:27
امروز سکوت هیا هو یی به راه انداخته بود که ذهن با تمام پیچ و خم هایش در حل آن نا تمام مانده بود سکوتی که چشم ها را به دیدن نقطه ای کور برده بود و گوش ها به ناچار صدای زنگی تند و ممتد را تحمل می کردند و انگشت ها در مسخی بروز کرده قلم را محکم و هرچه محکم تر بر روی میز می کوبیدند در این سکوت آشوبی بس دیدنی جلوه گر بود...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 22 شهریورماه سال 1386 22:32
-
انسانیت مرده
چهارشنبه 21 شهریورماه سال 1386 20:50
امروز استرس و اضطراب از نگاه همه سرازیر بود هر جا و هر کس در ذهن من جور دیگری بودند چرا که اعتماد مرده بود گوشی تلفن که زنگ می خورد همه به همدیگر سفارش می کردند که مواظب بغل دستی ات باش هر کس را که می دیدی انگار دنیایی از خبر های تازه بود و چرا ها و چرا هایی که لب می گشادند و تو که نمی دانستی چه بگویی خود زبان به...
-
سفر
دوشنبه 19 شهریورماه سال 1386 08:32
سفر آهنگ رفتن است آهنگی که بال می گشایی تا خود را به آن بسپاری برای رفتن .........
-
فقر
سهشنبه 6 شهریورماه سال 1386 13:17
دیروز از فقر چشمانم به گریه افتاد مرد میان سالی با چهره ای تکیده و به غایت مظلوم دستانی بزرگ با پوستی کلفت که زیر ناخن هایش به سیاهی میزد پوستس را آفتاب زده بود و چشمانی که چروک آنها را ریز کرده بود تا دنیا را کوچک تر ببیند
-
تهوع
دوشنبه 29 مردادماه سال 1386 11:46
واژه ها واژه ها و این واژه ها هستند که هر شب در خواب هایم رخنه می کنند و چشم نگشوده در ذهنم می خزند و آرام آرام روحم رابه تسخیر در می آورند گاهی اوقات این واژه ها از ذهنم سر می خورند و در حجمه ای نا گهانی از چشم و دهان و گوشم بیرون می زند و من مدت ها مات و مبهوت می مانم؛ کوهی از واژه ها که در کنار هم دنیایی از اندیشه...
-
نگاه
شنبه 27 مردادماه سال 1386 09:23
هر روز همچون تصویری در کنار خیابان می روید و سپس با عبور ماشینی ناپدید می شود این اتفاق هر روزه هنگامی که خورشید طلوع می کند و نور زرد رنگش را بر آسفالت خیابان می پاشد می افتد. تصویر صامتی از یک حرکت تکراری ایستادن و سپس ناپدید شدن اما چنین تصویری او را به دیدن هر روزه عادت می دهد داستان جذابی از نفوذ آهسته یک اضطراب...
-
دوشنبه ۱۰ صبح
چهارشنبه 24 مردادماه سال 1386 09:42
دوشنبه ساعت ۱۰ صبح جشنواره مطبوعات شهری به راه می افتم سوار بر تاکسی های خطی پاساژ اندیشه را که می بینم می فهمم که رسیده ام زیر پل سید خندان با چرخش تند ماشین به راست از تاکسی پیاده می شوم و از پله های انتهایی پل را ه خیابان جلفا را از سر می گیرم خیابان یک طرفه و پر از ماشین است کفش هایم پایم را می زنند و نگاهی به آن...
-
پنجره
سهشنبه 16 مردادماه سال 1386 17:58
پشت سرم پنجره ای شیشه ای به رنگ خاکستری که شهر در آن گم شده است دور تا دور پنجره را دیواره هایی از آلومنیو م پو شانیده است هوای خاکستری پنجره دلم را می فشرد روبه روی پنجره خیابانی نشسته که انتهایش به غروب خورشید می رسد هر بار که به خیابان نگاه می کنم چشم هایم ازنور پر می شود گرچه هوا گرم است اما آلومینیوم های پیچیده...